به کاروان که رسید

تشنه بود اساسی

لبهایش داد می زد.

برایش آب که آوردند

دیدند باخود آب دارد

پرسیدند آب داشتی و چنین عطشانی؟؟

گفت "خنک بود و زلال

گفتم تا محمد نیاشامد

نامردی است

لب به آب بزند

ابوذر "