روزی کار مان
به طلاق عاطفی بکشد.
به درد کنج قبرستان می خورم...
آنجا که رهگذرها
بدون معذرت خواهی
بر روی من پا بگذارند.
خانه ی سالمندان
که از پنجره اتاق
همیشه چشمش به در حیاط است
تاشاید یکی از فرزندانش از راه برسد
به صفحه ی این گوشی زل زده ام
شاید از تو خبری شود...
دلهره پیدا می کنم شدید
و قلبم می زند تند تند
می دانی که
پشت نخل کمین کرده بودند
برای عباس...!
بال گرفتی...
آسمان بهشت دیدنی است با عباس!
پی نوشت: