مرا از شهرالله
بیرون انداختند
سینه خیز
خود را
به شهرالحسین
خواهم رساند!
مرا از شهرالله
بیرون انداختند
سینه خیز
خود را
به شهرالحسین
خواهم رساند!
تا آن روز که تصمیم گرفت.
بدمد در ما از روح و
چنین کرد و بعد
دعوا شد بر سر رنگهایمان
که خدا دلخور
مداد رنگی ها را وسط معرکه انداخت و گفت:
"رنگ کردنش با خودتان..."
در سراشیبی سقوط...
هُل نکن مرا !!
می خواهم از تک تک لحظات
لذت ببرم!
با یک بغل غُر!
یک سبد انتظار!
یک جعبه امید!
آمده ام عید دیدنی...!
یکماه تحملم کردی و
آخ نگفتی
ممنون!