و این یعنی لحظه ای حسین به دشمن پشت نکرده
گفتند نباید کسی از این داستان بو ببرد
پس با اسبها بر پشتت تاختند...
و این یعنی لحظه ای حسین به دشمن پشت نکرده
گفتند نباید کسی از این داستان بو ببرد
پس با اسبها بر پشتت تاختند...
تنت را لگد مال کنند
پس چشم اسبها را بستند...
می دانست شب اخر است...چند قرص خواب آور بالا انداخت و ارام چشمانش را بست!!
فردا صبح با صدای بچه ها که بیدار شد/ چای و پنیر و گردو را که جلویش دید/متعجب از خود پرسید /هنوز زنده ام؟ یا شاید خواب ...!!؟/ اخبار صبح گاهی جوابش را داد
به دلیل مصرف بیش از اندازه، ازدیشب با قطعی گاز مواجه بوده ایم....
فراری در کار نبود
به سمت چون تویی باید دوید
وگوشواره ها چون دستان عباس یکی یکی...
در پاییز نبودنت سقوط می کنند.
پی نوشت:
و این راز آرامش لالایی است برای بچه ها...
کنار کارت عروسی اش گذاشتم
تاریخ هردو یکی بود.
صدا می زد :
آب...
گمان کردند تشنه ی آب است حسین
کاش می فهمیدند
دنبال بهانه ای بود برای شفاعتشان....
زمان زود می گذرد
ثانیه ها برای دیدن من و تو پیش هم
مسابقه می دهند!