وقتی دستانش
لب به آب زدند!
عباس گفت:
باشد عیب ندارد اما
از اینجا راه ما از هم جدا شد!
دستانش گفتند
"عباس!
تو آب را ببر
ما مشغول می کنیم
کوفیان را..."
بستن آب
بهانۀ کوفیان بود
برای دیدنش!
دردسرها دارد!
گاهی نفسم بالا نمی آید...!
ببین تا کجاها رسیده است
سنگینی چکمه اش...!
و شمر جالس علی صدره...