درک نکرد
از "غار حرا"
سر در آوردی...!
باز دلش آرام نشد
با خود می گفت
"کم است،خیلی کم است برای خدای محمد"
این بار جانش را به او داد...
پی نوشت:
به مناسبت وفات حضرت خدیجه
تشنه بود اساسی
لبهایش داد می زد.
برایش آب که آوردند
دیدند باخود آب دارد
پرسیدند آب داشتی و چنین عطشانی؟؟
گفت "خنک بود و زلال
گفتم تا محمد نیاشامد
نامردی است
لب به آب بزند
ابوذر "
و پایانش با مهدی است
مشتاقِ این پایان خوش است
حتی خــدا
از مساجد شهر شام به گوش می رسد...
به اهل خرابه خرده می گرفتند
"چرا با شنیدن اذان،
صدای ضجه ی تان بلند می شود؟!"
با هق هق شان جواب دادند
"موذن دارد می گوید
اشهدان محمدرسول الله"
با اشاره به محمد می گویند:
این مرد هذیان می گوید.
جایش را برای همیشه خالی نگه می دارد...
این است حکایت محراب...
می فرمود آرامتر
مادرش فاطمه نشنود...
آری حقیقت دارد داستان ذبحش...
رعایت حال دخترش را می کرد محمد.
فصل برداشت است
دستور جنگ صادر می شود
غرض جنگ نیست
قصه همان داستان تکراری
امتحان است.
در مدینه دفاع کنیم
فشار می آورند
جنگ را بیرون شهر ببرند
تبعیت نکردن از رسول
می شود احد