کاش بخت
مثل مو بود!
اولش سیاه و
اخرش سفید!
کسی پرسید
این نوشته ها از کجا
گفتمش از شب امتحان!
کافی است فرض کنید
فردا امتحان دارید
ان وقت خواهید دید
خودبه خود گوشه های کتاب
پر از دست نوشته
خواهد شد.
گاهی نیاز دارم
کسی درک نکند مرا
حالم به هم می خورد
از این درک کردن های نمایشی
این وبلاگ
در لحظاتی
که تنهایم
به روز می شود
پس لطفا
تنهای هایم را
پر نکنید!
من مدتیه از همه وحشت
اما همه از من کمی بیشتر
من ترس رو کشتم ولی انگار
ترس توی من زاییده چند دختر!
سدهای گناه
در بالادست
اشک را
از سرچشمه های دلم
انتقال داد...
حالا من مانده ام و
کارون چشم هایم!