این تمام انتظار من!
صبح زل زدی به من
روی دکه بین ان همه مرا
برگزیدی و خریدی و بغل!
بعد ، دم دم غروب
من شدم
شیشه پاک کن
اتاق بچه ها !
ملخک قلبم از کار می افتد
و بر فراز اقیانوس بی مهری ها
تنها جزیره ی تو ،به چشم می اید
فرود اضطراری بر دامانت
استجابتِ ُ اللَّهُمَّ ارْزُقْنَا
سقوطمان است!
و من در پوست خود
از همین چیزها که می گویند
اهان!
نمی گنجم!
چرا که شیرینی را برای باز کردن
باید پیچاند
اما هر وقت این تلفن سکه ایی را می بینم
یادت می افتم
دلیلش را خودت می دانی...!
اما دلم که شکست
یا نشنیدی؟
یا خودت را به نشنیدن زدی!
کاش اولی باشد لااقل!