تعریف کردنت
مثل باد زدن زغال های منقل است.
که تو را دنبال خویش خواهد کشاند...
و ناگهان غیبش می زند!
و در گوشه ای که نمی بینی اش
به ناامیدی ات می خندد
عجیب لذت می برد از این کار
چرایش را نمی دانم!
از ناامیدان پرسیدم
شهادت دادند
بی امید زندگی کردن
بهتر است تا با امید بودن!!
خودش هم آنجا بود،شادوخندان
و بعدها جسمش را تشییع کردیم.
خیلی ها اینگونه اند...
با دست خود ، روحشان را دفن می کنند.
با خنده های احمقانه اش داد...
از حرفهای خنده دارش
با جوابهای احمقانه استقبال کردم!!!
با نگاه به نامحرم سیراب کرد...
....پی نوشت:
کاش می دانست عطش به جمال حق را داشت ،نه....