کم . زیاد

با کم شدن زیاد می شویم.

غرور

غرور شیشه را

می شکند سنگ!

دانستنی

کفش داریم اما پایی برای رفتن نه...

آن کفش همین دانستنی هایمان است.

اینجانوشته های من

خواست مرا بشناسد

اینجا را خواند...

نمی دانست اینجا را می نویسم

تا خودش را بشناسد!!

رها

رهاکن آنکس را

که رهایت خواهد کرد.

سنت مذموم

این چه سنتی است 

انچه نمی دانیم می گوییم

و آنچه می دانیم نمی گوییم.

قصه سقوط من

بار اضافی مانع پروازست /این را خودت یادم دادی یادت هست/حالا فقط من و تو مانده ایم/ببخش مرا که اول گفتم من/حالا فقط تو و من مانده ایم/پس من سقوط می کنم تا تو اوج بگیری....

اعتمادبه نفس

انکه دم از اعتماد به نفس می زند شیطان است./ اعتمادت به خدا باشد فقط.

بی وفا

آنقدر بی وفایی دید

تا عاشق سگ شد.

فردا

قربانی فردا را امروز گویند.

.................................پی نوشت:

در اتاقی تنها می نشست

و نگران روزهایی بود

که دیگران "آینـــده" می خواندنش...

وقتی به جایی نرسید برای فرار از تشویش ها

به کنترل تلویزیون پناه برد

 این شبکه ها  هم دردی  دوا  نمی کردند از او...

و باز خاموشی خانه را فرا گرفت

فکرهای گوناگون بی قرارش کرده بود حسابی

فردا چه خواهد شد؟

 رفت در حیاط و تنها مثل همیشه

ماشین را انتخاب  کرد برای نشستن.

 و از ضبط  خاموش ماشین ،صدایی

به گوشش رسید که:

"امرور آخرین روز دنیاست"

باورش نمی شد

امروز را برای فردایی که

نمی آمد به پایان رسانده بود...

باهیچ.