پرسیدم چرا؟
گفت خیانت به استادم است...
گفتم تف به این وفاداری!
ظرف ها روی هم و نشسته...
بی نظمی از سرو کولش بالا می رفت
گفت اینجا جای من نیست
حتی برای یک لحظه
اما توان قدم برداشتن نداشت
خشکش زده بود
باخود زمزمه کرد
مدتهاست ظرف دلم را نشسته ام
و وجودم پر ازهرج و مرج
بگو چرا از خود فراری ام
و دلش هوای روضه کرد.
جثه ای بزرگ با شلوار کردی که تا روسینه کشیده بود بالا
یه مسیر مستقیم رو طی نمی کرد
گاهی چپ گاهی هم به راست
تارسید به من سلام کرد
خجالت زده گفتم علیک سلام
دیوانه های کوچه هم در سنت ها از من جلوترند!
سزایت حبس ابد!
نثارش کردم نیشخندی
((البته حرامش بهتر است بگویم))
غضبناک منتظر جواب شد!
گفتمش:
به تو می خندم که چون دنیا را ابدی دیدی چنین حکم ها می کنی!وتکیه بر چنین مناصب
بدان دنیا ابدی نیست
پس زندانی به نام حبس ابد نخواهیم داشت!