مورچه ها و کرم ها
برای من دعای فرج می خوانند!
دعای ظهور...
آری قبرنشینان قبرم!
منتظرم نشسته اند تا پایانی باشم
به یک عمر غیبت از قبری تاریک!
و یا به عبارت دیگر
بعد عمری زندگی
طلاق گرفتن این دو را
مرگ گویند!
دیگر گوشی انتن نمی دهد!
قهروآشتی دیگر حربه ایی است کهنه!
مانده یک راه فقط
آنهم یک مرگِ پرسروصدا!
دهان دنیای رَحِم بود
که این دنیا بسته اند آن را
مثل دهان این دنیا
که آن دنیا بسته خواهد بود!
تا قبل از اینکه
به روی سنگی سیاه یا سفید
دیگران بنویسند!!
و صورت به شیشه ی پنجره چسبیده...
روزها را می بینم که در ایستگاه
با دستمال های سفید و سیاه
برایم دست تکان می دهند...