بی خبر می رویم همه خبر دار می شوند!
تولد و مرگ جز این است!
بی خبر می رویم همه خبر دار می شوند!
تولد و مرگ جز این است!
کوچه ما همیشه سیاه پوش است
یا مامان بزرگ محمد پیش خدا می رود یا
مش حسینعلی بقال!
در کوچه ما همیشه قرآن می خوانند
ولباس مشکی می پوشند
خوش به حال خطاط سر کوچه سرش خیلی شلوغ است
من هم می خواهم در آینده خطاط شوم
اینجا همه شبها خانه ی هم می روند و
چایی و خرما می خورد و بعد فاتحه...
جوانان کوچه ما ناکام هستند
این را خودم دیدم روی پارچه نوشته بود
بابایم می گفت عزرائیل دوستمان دارد
گفتم من هم دوستش دارم!
بابا گفت ولی دوری و دوستی!!!
و شروع به شمردن کرده است
و باید قایم شوم
ولی جایی نیست!