تو سجده رفتنم را دوست داری
و
من از سجده بلند شدنت را...
و شهادت آرزوی تو را داشت حسین من.
حاجتش را برآورده کردی...
و در زمان خودشان
حل نکنی
آنوقت است که زیاد خواهند شد و
به تو دست جمعی حمله می کنند
چون حمله کفتارها...
می گفت قصه ی من وتو را بهتر از این رقم زده...
اما ناگهان زد زیر گریه
و گفت تو دیگر مرا نمی خواهی
از خواب پریدم گریان
و روی لب این پرسش
باور کنم یا نه؟