و مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد...
به ایستگاه دل نبند.
و مرگ هر لحظه ممکن است از راه برسد...
به ایستگاه دل نبند.
دلم سوخت
می دیدمش
یاد صندوق صدقات می افتادم!!!
از زبان او می شنیدم
تعجبی نداشت وقتی
خودش مالک دل بود.
و
بی مهری ات را حک به دل
شیوه ام بس ناجوانمردانه است.
ظرف ها روی هم و نشسته...
بی نظمی از سرو کولش بالا می رفت
گفت اینجا جای من نیست
حتی برای یک لحظه
اما توان قدم برداشتن نداشت
خشکش زده بود
باخود زمزمه کرد
مدتهاست ظرف دلم را نشسته ام
و وجودم پر ازهرج و مرج
بگو چرا از خود فراری ام
و دلش هوای روضه کرد.