***
غروب بود، به اسیری گرفتند دختران حسین را
***
غروب بود، به اسیری گرفتند دختران حسین را
توهم گذر زمان است.
چیزی به نام زمان وجود نداشته و ندارد
و ساعت به عنوان نشان دهنده گذز زمان
یک شوخی بامزه بود که بعدها جدی گرفته شد.
اینجا محضر خداست.
و در حضور او زمان معنا پیدا نمی کند...
تبرکی آن را به محاسن کشیدی
چرا که خدا خونش را
به امانت گذاشته، در رگ های تو حسین جان
دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
خود را روی زمین می کشد...
تو بخوان سینه خیز!
شاید می خواسته خود را برساند
کنار علی اکبرش
حسین!
تا کسی او را نبیند...
چرا که بعد دیدارش خیلی ها گفتند
نقی خداست...