از عطش...
جگرش حسنی شد حسین
کارش را تمام کنید
این شد که زینب سیر حسینش را ندید...
کوفیان به جان هم افتاده اند...
ماجرا این است
همه می خواهد با صیدشان
عکسی به یادگار بیاندازند...
منبت کاری کردند حسین را...
کسی گفت "می توانم دهانش را ببندم
خرجش چند اشرفی است..."
بی درنگ چند کیسه انداختند پیش پایش
همه دیدند ناگهان نشست
تیری بر دهان حسین...
بیشتر خجالت کشید از خدا
حرفش این بود
"در راه تو کم است کم..."
آغاز غیبتش!!
نه سرداب سامرا...
...پی نوشت:
آنان دستشان به خون امام ، آغشته می شود که،
در دلشان غائب باشد، امام حاضر
به تصویر بکشد خودش را
قلمش، دستان عباس می شود و
مرکبش خون حنجرت...