ورودمان به بهشت
پشت سر فاطمه...
آنقدر دلربایی کرده ای
تا تو را پذیرفت
به دخترخواندگی اش ، خدا
خودت را در دلم بزرگ کن
تا جایی برای خودم نباشد.
پی نوشت:
ممنون از اینکه وقت برایم می گذاری
تا حرفهای بچه گانم را بشنوی
به امید روزی که بگویم
خدای من
و بشنوم
جانم.
با نیشخند می گفتند
"خانه داری هم برای علی..."
روزی دست مادر آب دهد...
مادر می گفت"آب"
حسن و زینب از جا می پریدند...
تا مبادا حسین...
آخرین بار که برای مادر آب برده بود...
نفس زهرا بالا نیامده بود از گریه...
این روزها بیشتر.
تا علی را می دید.
دست خودش هم نبود
بارها به خودش قول داده بود
جلوی علی...
اما نمی شد
گریه اش تمامی نداشت...
دنبال کسی می گشت
مثل خودش
دیروز دیدمش...
در آغوشش گرفته بود
سگی را...
به شریعه میزند...
که فاطمه سیرابش می کند
با واژه "ولدی..."
همانجا سجده شکر به جدا می اورد...
و تو خیال می کنی از مرکب افتاده است عباس.
پی نوشت:
حتی به خود اجازه نمی داد
چنین آرزو کند
پسرفاطمه گشتن...
کربلا،سرزمین آرزوهاست.
ام البنین فقط می گفت "حسینم..."
شنیده بود عاشورا،برای عباسش
مادری کرده زهرا...