که دختر نبی از راه می رسد...
ستونهای مسجد می لرزد
حرف از پریشان کردن مو شده است.
هنوززخمی از "نه"
شبها را به امید انتقام صبح کرده اند...
و حالا وقتش فرا رسیده است...
بعثت جاهلیت نوین است...
چنان که شیطان حسادت می کند به این قوم...
که چگونه از او هم پیشی گرفتند
زهرا مجروح می شود
و محسن مذبوح
نمی دانم چرا
احساسی می گوید
میخ به گلوی محسن نشسته است ...
.............پی نوشت:
تابهانه ی آسمان را نگیریم....
با لوسترها و گچکاری های سقف فریبمان دادند
اما آخر تاکی؟