گفت عزرائیل دوستی جان دوستش می گیرد؟
جوابی نداشت
جواب داد خدا:
چه کسی از دیدن دوستش کراهت دارد!؟
گفت عزرائیل دوستی جان دوستش می گیرد؟
جوابی نداشت
جواب داد خدا:
چه کسی از دیدن دوستش کراهت دارد!؟
آب زیر پای خودمان است
خود اسماعیلی یمان!
عاشقش بود
خدا خوش نداشت این عشق زیادی را
فرزند دیگر اسماعیل را وصی اش کرد!
نوجوانی ریسمان به گردن بتی بسته بود
و در کوچه وبازار می کشید
از نامش پرسیدم
گفت ابراهیم!
می دانستی
خبر خلیل شدن ابراهیم را به او
عزرائیل داد!!!
نفسم ، نمرود
مرا روی منجنیقی گذاشته به نام دنیا
و می خواهد پرتابم کند سوی آتشی که نامیدی اش جهنم!
مرا ابراهیم کن