غیر از سرت
به نیزه ها زدن
دستان تو را...
آستین پیراهنی را بریدند و
سراغ بچه های حسین آمدند...
می گفتند "شبیه چنین چیزی شده
عمویتان عباس..."
به شریعه میزند...
که فاطمه سیرابش می کند
با واژه "ولدی..."
همانجا سجده شکر به جدا می اورد...
و تو خیال می کنی از مرکب افتاده است عباس.
پی نوشت:
حتی به خود اجازه نمی داد
چنین آرزو کند
پسرفاطمه گشتن...
کربلا،سرزمین آرزوهاست.
دستان تو را بریده اند
آری
باور کردنی نیست.
ماجرا چیز دیگریست
دشمن را دنبال خود کشانده ای...
و دستانت را
در دو نقطه که امید یافتن آب است
رها می کنی
تا فرصتی پیش بیایید برای کندن زمین...
شاید قطره آبی...
شاید علت این است که
تا قیامت این صحنه دست نخورده باقی بماند
همه ببینند و یاد بگیرند
چگونه یک تنه به قلب دشمن می زند
برای یاری امام زمانش...
از اینجا شروع می کنم
که مشک عباس خالی نبود
وقتی عازم شریعه می شد...
مشک را پر کرده بود از محبت حسین
تا عالمی را سیراب کند.