دیشب خواب دیدم
برای آمدنت به کوفه
نامه نوشته بودم حسین...!
از کوچه ها
که رد می شوم
دلم شور می زند
خصوصا وقتی چشمم
به بام خانه ها می افتد!
این روزها فقط یازینب
خودش انتخاب کرد
تنهایی و تنهایی را
می خواست فقط
او باشد و خدا
و در قتلگاه
این وصال را
جشن گرفت حسین
خونی خونی....
از غارت
کهنه پیراهنت
می فهمم
فقط بنای
توهین و
بی حرمتی
داشتند
کوفیان...
بچه را
دوست دارم
چیزی که می خواهد
می زند زیر گریه
و من برای تمام کَسَم!
باید قول بهشت بدهند
تا بال مگسی
اشکی، چیزی
سرازیر کنم!
شمر
قبل از اینکه
برسد به حنجرش...
حسین از عشق به خدا
فوران کرد از ناحیۀ سر!
پس نگو
سر بریده شد...
آتشفشان را
که کسی
سر نمی برد...
همین داستان را ببین
بابایش از فرق سر
مادرش از پهلو
برادرش از جگر
علی اکبرش از تمام اعضا
چیزی شبیه انفجار ...
و عباس دستها و سر و چشم
و زینب!
تمام کبودی هایش
از همین عشق بود
که می خواست بزند بیرون
ولی زینب باید می ماند
و ماند تا بماند
امامت و این
عشق به خدا!