«امروزه، فلسفه را فقط میتوان به صورت مادهی درونی در کپسولهای پوسته شیرین داستان جای داد تا خوردنی و تحمل کردنی بشود».فیالواقع، فلسفه مقولهی دشواریست. تعداد بسیار معدودی از آدمها به سراغ فسلفه میروند؛ آن هم نه «فسلفه برای زیستن»، بلکه «فلسفهی خالص» و «فلسفه به خاطر افزودن بر دانش». یعنی دانشجویان رشتهی فلسفه، فقط با خالص فلسفه سر و کار دارند. زندگی، ا...ما، احتیاج به فلسفه دارد. زیستن، لازم است که مبانی فلسفی داشته باشد. زندگی، بدون فلسفه، اصلا زندگی نیست؛ نوعی دد و دامیست. فلسفه، کارش، شفاف کردن ذهن است؛ کارش فعال کردن آن سلولهای خاکستریست؛ کارش جا به جا کردن انسان است و تعالی طلب کردن انسان. بنابراین، ما ناگزیریم که به فلسفه روی بیاوریم، به فلسفه بیندیشیم، و فلسفی بیندیشیم. خود فلسفه هم دشوار است و صعب و پس زننده (برای عموم یا اکثریت قریب به اتفاق مردم)؛ بنابراین، بهترین راه فلسفی کردن زندگی و ایجاد شیفتگی نسبت به فلسفه و تعلیم و توزیع نگرههای فلسفی و به خانهی همگان آوردن فلسفه و آن را با شام و ناهار و صبحانه مخلوط کردن، این است که داستان را فلسفی کنیم و فلسفه را به درون داستان قصه بکشیم.پس، این اعتقاد راسخ من است که در عصر ما، جایگاه ظهور عمومی و تودهای فلسفه، داستان است. البته، دیدهایم که فیلمهای فلسفی هم میسازند، نمایشهای فلسفی هم میآفرینند، اما یادتان باشد که فلسفه را باید مزه مزه کرد، چشید، بویید، تکرار کرد، آرام آرام با آن اخت شد؛ این کار در سینما و نمایش نمیشود، اما با کتاب میشود. در دنیای امروز حرفهای سبک فلسفی فیلمها و کتابهای عریض و طویل میشوند اما...ژس ملا صدرا کجاست؟ حکیم سبزواری مان را نمیبینم. مردم ما، حتی مردم اهل دانش و کتاب (اما نه فیلسوف)، کمترین رابطهای با ملای بزرگ، برقرار نمیکنند. ایشان، مثل خود من، آن قدر که هگل را میشناسند و میشناسانند، یک دهمش، ملا را نمیشناسند ـ که گمان نمیبرم چیزی از هگل کم داشته باشد؛ با توجه به اینکه دویست سالی هم قبل از هگل بوده است.شاید روزی دنیای سوسن را بنویسم و راز خال دلبر...
مگسی را کشتمنه به این جرم که حیوان پلیدیست، بد استو نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد استطفل معصوم به دور سر من می چرخیدبه خیالش قندمیا که چون اغذیه ی مشهورش، تا به آن حد، گندم!ای دو صد نور به قبرش باردمگس خوبی بود.من به این جرم که از یاد تو بیرونم کردمگسی را کشتم...