دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
خود را روی زمین می کشد...
تو بخوان سینه خیز!
شاید می خواسته خود را برساند
کنار علی اکبرش
حسین!
مزاری برای کوچکترین سرباز
آب می زند بیرون با اینکه
عمق قبر، عرض شش ماهه ای است.
که نگذاشتند با سه شعبه!
حرمله می گفت
"می خواست با اب دهان کودک
رفع عطش کند حسین"
گفتم "نه بابا واسه چی؟
دعا کن 57 سال عمر کنم
اندازه امام حسین!"
...پی نوشت...
به مناسبت روز تولدم 21 اردیبهشت...
که می نامی اش علی اکبر...