دستش را قلم می کنیم...
با فاطمه همان کردند که گفتند
تا عبرت شود برای دیگران...
دستش را قلم می کنیم...
با فاطمه همان کردند که گفتند
تا عبرت شود برای دیگران...
از بیت علی به گوش می رسد
و بزدلان که بعد از کشتن محسن،
شیر شده اند
از کوچه با نعره هایشان
به علی زخم زبان می زنند
"چه شده نجار شده ای ...؟؟
نکند کشتی می سازی؟
دیروز میگفتی جانشین محمدم
شاید امروز یک پا نوح شده ای برای خودت..."
و صدای قهقهه ی شیطان را می شنوی
از حلقوم نحسشان...
با آستین، عرق سرد پیشانی اش را پاک می کند...
و از پشت پنجره فاطمه پرده را کنار می زند
و در بستر با لبخندی ،تمام زخم ها را مرهم می نهد...
دوباره مشغول می شودابوالحسن
فرصت نیست.
صدای چکش بلند می شود
یاد ان روز می افتد که درب خانه اش را با لگد می زدند...
ناخوداگاه نوک میخ ها را کج می کند علی...
تا بدن فاطمه اش آسیب نبیند در تابوت!!!
اما یادش همچنان در دلها...
روحت شاد.
پیکی سر می رسد مضطرب و نفس نفس زنان
"دارند می آیند...
دارد می آید خلیفه خلیفه...."
خانه را سکوتی مبهم فرا می گیرد...
علی که روی زمین به ستون تکیه داده است..
بلند می شود و می ایستد...
"باز چه فکر شومی در سر دارند؟"
لحظاتی بعد
قاتلین زهرا سیاه پوش وارد می شوند
بعضی ها به سینه گل زده اند بعضی ها پابرهنه...
همراه خود دسته گل ها آورده اند و دیگری خرما...
یکی یکی علی را در اغوش فشار می دهند
"انالله و اناالیه راجعون"
بازوانش را می گیرد آن یکی
"خوب مانده ای علی..."
در گوشش کسی می گوید
"غم آخرت نباشد ان شالله"
و دیگری با نیشخند می گوید:"هنوز حسین مانده...
این اول راه است..."
دسته های گل را در دالان خانه می چینند...
چند پارچه سیاه نیز همراهشان اورده اند
که در حیاط نصب کنند
پارچه های تسلیت است از طرف
عمر، ابوبکر،مغیره،قفنذ....
و از تو شاهد می خواهند برای فدک
تا گفتی علی...
به خنده گفتند
شاهد عادل!!!
گره های کفنت...
پی نوشت:
او که گره گشای عالمی است
این بار باید ببندد گره های کفنت را
همسایه ها شاکی می شوند.
صدای گریه را کم کنید...
بس است/ چقدر روضه /چقدر گریه/ چقدر اشک...
مثل همین حرفها که می شنویم هر روز
اما کار از آرام شدن گذشته است...
دیوار به دیوار مسجد باشی و...
اجازه ندهند مراسم در ان برگزاز شود وحتی
روضه خانگی هم ممنوع
اینجاست که علی مجبور است بیت الاحزان را بیرون شهر به پا می کند
کار هر روزشان می شود هیئت...
زهرا روضه خوان است و گریه کن
حسن وحسین مستمعین ثابتش
گر عاشق رنگ معشوق پذیرد
همین است انتهای داستان ما...
پشت در صدای پیغمبر را شنید...
ترسید مبادا محمد زنده باشد
گفت همین جا کار را تمام کنم...
نمی دانست صدای دختر به بابا می رود...
شیطان هم /حیا میکرد/ از کشیدنش...
چگونه کشیدند/ این قوم؟!