حسین،
امروز همان غزه ایی است
که اسرائیل بر سینه اش نشسته است!
سرت که رسید
دست عمر سعد...
دید تشت طلا ندارد!
نگاهی به گردن اسب انداخت و بعد....
پی نوشت:
فَعَلَّقَهُ فی لَبَبِ فَرَسِهِ...
سینه پُر از پَر...!
و از کمر زده بیرون
نوک تک تک تیرها...
کوفیان
سپر که افتاد
دست را سپر کرد!
حالا ته دلش راضی ست
که مثل عباس
بی دست شده حسین...
بعد تیر و قلب
بعد افتادن از اسب
بعد آب خواستن
تازه با تیر
دهانش را نشانه گرفتند!
بی جان که افتاد
شد گلِ وسطِ قالی...
قالی دست بافت خداست ،عاشورا...!
آن یعنی خوب هایشان
بالا سر حسین که آمدند،
میگفتند "راحتش کنید..."
پی نوشت:
...أریحُوا الرَّجُلَ...