برای سلامتی خدا
می خواست خونی بریزد حسین
و چنین شد
که محاسنش خونی شد!
برای سلامتی خدا
می خواست خونی بریزد حسین
و چنین شد
که محاسنش خونی شد!
سرت که رسید
دست عمر سعد...
دید تشت طلا ندارد!
نگاهی به گردن اسب انداخت و بعد....
پی نوشت:
فَعَلَّقَهُ فی لَبَبِ فَرَسِهِ...
سینه پُر از پَر...!
و از کمر زده بیرون
نوک تک تک تیرها...
کوفیان
سپر که افتاد
دست را سپر کرد!
حالا ته دلش راضی ست
که مثل عباس
بی دست شده حسین...
بعد تیر و قلب
بعد افتادن از اسب
بعد آب خواستن
تازه با تیر
دهانش را نشانه گرفتند!