خود تشنه بود حسین
و با خونش، سیراب کرد خدا را...
سنگها می گفتند
"حسین این همه تو
حجرالاسود را لمس کردی..."
یکبار هم ما تو را...
و چنین شد
که سر شکست!
پی نوشت:
أتاهُ حَجَرٌ عَلى جَبهَتِه
هَشَمَها
همیشه اول کارها می گفت "به نام خدا"
اما بار آخر با دفعات قبل خیلی فرق داشت
بعد خوردن تیر به قلبش گفته بود
"به نام خدا..."
پی نوشت:
...فَقالَ الحُسَینُ علیه السلام : بِسمِ اللّه...
زخم روی زخم می زدند
و فـقط این را از حسین شنیدند
"اللّهُمَّ إنَّکَ تَرى / خدایا،تو مى بینى..
اللّهُمَّ إنَّ هذا فیکَ قَلیلٌ /خدایا، این در راه تو ، اندک است"
با دست، زخم سینه را گرفت
می خواست به خدا بگوید حسین
"نگران نباش،چیزی نیست..."
میخ ها،پونز ها
به دیوار حسینیه فرو می روند
صدای دیوار را می شنوی؟