حسین
می خواست
نشانمان دهد عباس را
و الا در خیمه ها
خبری از تشنگی نبود!
روز دختر است
هدیه می دهند باباها...
من می شوم مدافع حرم
تو بیا هدیه کن مرا
به رقیه ات....
می خواست
خودش را ثابت کند
پس داوطلب شد
برای کشتن حسین...
در قتلگاه که افتاد
شده بود همه
از محمد گرفته تا علی و فاطمه
این دمی آخری هم که خود خدا...!
ناچار سرش را به نیزه ها زدند
تا خدای کوفیان
یکی بماند!
خواستند
صدای تو را خاموش کنند
و قرآن خواندت
روی نیزه ها
فریاد زد
پیروزی ات را
و راز بلند
بلند گریه کردنت
بر سر علی اکبر این بود
تو جای حضرت خدا
گریه کرده ایی حسین
دمشق را ببین
باز هم حرم و حرامی
دیدی حقیقت داشت
کل یوم عاشورا...!