هیچ گاه به دستت نرسید.
چرا که عاشقت شده بود،
آن پیرمرد پستچی...
هیچ گاه به دستت نرسید.
چرا که عاشقت شده بود،
آن پیرمرد پستچی...
من هم "زبانش" را دوست می دارم
نه خودش را...
شبهای قبل
پلاستیک آشغال ما را پاره نکرده بودند
چرا که امشب
درب خانه گذاشتم
خاطرات با تو بودن را...
خوشحالم، بس زیاد.
چرا که فهمیدنت ، جز رنج حاصلی نداشت .
فهم اینکه چقدر بچه ای عزیرکم.
راستی هنوز دوست داری ملوسک این و ان باشی؟
فقط خواهش می کنم پس از مرگم
ادای از دست دادنم را در نیاوری
و خاطرات تلخ باهم بودنمان را
که بعد از مرگ برایت شیرین می شود
برای این و آن نقل نکنی
بگذار کثیف نکنم کفنم را
چرا که شدیدا حالم بهم می خورد
از احترام گذاشتن های تشریفاتی و
محبت های زورکی و نمایشی...
بی مهری هایت را با خود پیش خدا خواهم برد
پرونده ای است قطور
خدا را به شما می سپارم
قدرش را کمی بیشتر بدانید.
کوچکترین دروغ زندگی ات بود به من
و
"فراموشت خواهم کرد"
بزرگترین دروغ زندگی ام بود به تو
تو بی من
عادت کردیم به بی هم بودن...
روزی تصورش هم عذاب بود..
یادت هست یا نه؟
البته می دانم جوابت " نه" است مثل این اواخر...
چرا که مرور کردن خاطرات باهم بودنمان
بی کلاسی است.
خوش باش که آن روزها دیگر برنمی گردد..
روزهای باهم بودن.
من با تو
تو با من