برای جمع کردن عکس های من
حالا که آتشی بپا کرده
مرادش را پی بردم.
تو سجده رفتنم را دوست داری
و
من از سجده بلند شدنت را...
که برگهایش یکی یکی می ریزد
عشق های دیروزم
یکی پس از دیگری
سقوط می کنند
و بعد صدایشان را
زیر پای عابران می شنوم...
حالا که تو از ما دور شدی...
و من در اندیشه ی غیر او نیستم
تحریف کرد خاطراتمان را.
"چرا در آفتاب ایستاده ای؟"
آرام جواب داد
"تا تو در سایه باشی!!!"
با صدای تو بیدار شوم...