حرف از کنیزی که شد
شکر کردن یتیمی را...
دعوتید خانه ی یزید...
باورشان نمی شد...
"این بار چه در سر دارد؟!"
وقتی به درِ خانه اش رسیدند
جواب را گرفتند
به درِ خانه زده بود سرِ حسین را
که خدا هم به خود لرزید...
گفت"یا امیر این دختر را
به من می بخشی؟"
از مساجد شهر شام به گوش می رسد...
به اهل خرابه خرده می گرفتند
"چرا با شنیدن اذان،
صدای ضجه ی تان بلند می شود؟!"
با هق هق شان جواب دادند
"موذن دارد می گوید
اشهدان محمدرسول الله"
آنان که دیر رسیدند و چیزی گیرشان نیامد
برای خنک شدنِ دلشان
به آتش کشیدن خیمه گاه را
کوفیان را می بینی؟
چگونه دارند می دوند؟!
سواره ها ،پیاده ها را زیر می گیرند
همه همدیگر را هل می دهند و
زمین می زنند
تا زودتر از دیگران به خیمه ها برسند
30 هزار سربازی که شرم دارند
بی غنیمت به خانه هایشان باز گردند...
غوغایی است عجیب...
رها کردند...
گفتند "این هم سهم پرندگان و درندگان صحرا..."
"بر شتری که می لنگید ، سوارم کردند
محض خنده و تفریح شامیان"