از بخش قلبت
من نیاز دارم
به مراقبت های ویژه
نکند برای این است
همیشه خوابت را می بینم....
به همین دیگری که سلامت را رساند
میدهم برایت بیاورد
خبر مرگم را...
چه زود سرد می شوی...
مثل یک لیوان چایی
باید تو را سر بکشم
تا داغ داغی...!
"بیا برای هم بمیریم..."
با عجله گفتم "اولم"
و قبل از آن
تو برایم جان داده بودی...!!
تازه فهمیدم باید گذشته را می ساختم
نه آینده را...
پی نوشت:
حیف !
چقدر دیر رسیدم به این حرفها...
حالا جز دسته گلی و شیشه ایی گلاب
برای شستن مزارت
کاری از دستم برنمی آید...!
که خدا برایم جور کرده نشسته،
و به در خانه زل زده ام!
اما چه فایده ،
وقتی یقین دارم
کسی که زنگ این خانه را می زند
تو نیستی!!
تمام دلخوشی اش
به آن چند برگ اخطاریه آب و برق است
که گهگاهی از لای درب
بر کف حیاط می افتد...!
غرض این بود بگویم
لا مروت لااقل
اخطاریه ایی چیزی برایم بفرست
حیاط دلم پوسید!!
وقتی می گفتی "دوستت دارم"
سرت را پایین می انداختی
و نگاهت را از من می دزدیدی
تو نگو می خواستی
در چشمانم زل زدن را
نگهداری برای این روزها
برای انکار دوست داشتنت...
کشف بزرگی بود
اما به قیمت یک عمر بازیچه شدن!