روزی مرا خواهی فروخت
اما چرا به این بهای ناچیز...
روزی مرا خواهی فروخت
اما چرا به این بهای ناچیز...
برای جمع کردن عکس های من
حالا که آتشی بپا کرده
مرادش را پی بردم.
می گفت قصه ی من وتو را بهتر از این رقم زده...
اما ناگهان زد زیر گریه
و گفت تو دیگر مرا نمی خواهی
از خواب پریدم گریان
و روی لب این پرسش
باور کنم یا نه؟