دعوتید خانه ی یزید...
باورشان نمی شد...
"این بار چه در سر دارد؟!"
وقتی به درِ خانه اش رسیدند
جواب را گرفتند
به درِ خانه زده بود سرِ حسین را
دعوتید خانه ی یزید...
باورشان نمی شد...
"این بار چه در سر دارد؟!"
وقتی به درِ خانه اش رسیدند
جواب را گرفتند
به درِ خانه زده بود سرِ حسین را
که خدا هم به خود لرزید...
گفت"یا امیر این دختر را
به من می بخشی؟"
از مساجد شهر شام به گوش می رسد...
به اهل خرابه خرده می گرفتند
"چرا با شنیدن اذان،
صدای ضجه ی تان بلند می شود؟!"
با هق هق شان جواب دادند
"موذن دارد می گوید
اشهدان محمدرسول الله"
این چه حرفی است آخر
باید اینگونه سرود:
تا "حسین" هست فقط
زندگی باید کرد....
"شیر آب" زانوهای غم را
بغل کرده بود...
و نم نم اشکهایش
گونه های کاشی ها را خیس می کرد...
به سمتش که رفتم
شنیدم می گفت
"یک امشبی دست از سرم بردار
میلاد حسین است حسین
می خواهی آب بدهی
گلها را ؟! "
آنان که دیر رسیدند و چیزی گیرشان نیامد
برای خنک شدنِ دلشان
به آتش کشیدن خیمه گاه را
کوفیان را می بینی؟
چگونه دارند می دوند؟!
سواره ها ،پیاده ها را زیر می گیرند
همه همدیگر را هل می دهند و
زمین می زنند
تا زودتر از دیگران به خیمه ها برسند
30 هزار سربازی که شرم دارند
بی غنیمت به خانه هایشان باز گردند...
غوغایی است عجیب...
آتش جهنم به احترامش خاموش شد...
از همان روز
اهل دوزخ هم
عاشق حسین شدند...
سند زندۀ این ادعا
خودم هستم!!
منبع:
اعیان الشّیعة : ج 1، ص 562 - 510،
بحارالا نوار:، ج 43، ص 240 و 243.