به خاک سپرده شد هادی...
آروغهایش بوی گند شراب می گرفت
دلقکش را فرا می خواند
"بیا اینجا بخندانمان
کمی برایم
ادای "علی بن محمد" را در بیاور "
ترس وجودش را فراگرفت،
گفت:" صد دینار نذر ابن الرضا"
متوسل به امام نقی شده
این مسیحی هم!!
نوک زبان را به بینی بزنند.
متعجب پرسیدم "چه خبر است این جا؟"
گفتند "مگر نشنیدی ؟
روایت است هرکه چنین کند
جهنمی نیست!!"
این قوم را هدایت کردند
فقط کار اوست،
کار امام نقی...
یا سلول انفرادی...
این اواخر
مجبورش کردند
وسط زندان برای خود قبری بکند....
ممنوع الملاقاتش کرده بود خلیفه!
فقط یک معلم ناصبی
حق دیدنش را داشت!
چیزی نگذشت
دشمن درجه یک اهل بیت را
هدایت کرد
هادی 6 ساله...
نمی دانستند به احترام برادرش حسن،
در پیش او سخن نمی گوید.
عباس هم از او یاد گرفت
از حسین!
قرآن خوانده ای سر به نی...
از خشم دهانش کف کرده بود
فریاد می زد
"دروغ است دروغ
اینها افسانه هایی است که علوی ها ساخته اند
به شما ثابت خواهم کرد
خیزرانم کجاست؟"
چنین شد
که خیزران به لب و دهانش می زد
با حرص خوردن می گفت
"بخوان حسین
بخوان..."