***
غروب بود، به اسیری گرفتند دختران حسین را
***
غروب بود، به اسیری گرفتند دختران حسین را
تبرکی آن را به محاسن کشیدی
چرا که خدا خونش را
به امانت گذاشته، در رگ های تو حسین جان
دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
خود را روی زمین می کشد...
تو بخوان سینه خیز!
شاید می خواسته خود را برساند
کنار علی اکبرش
حسین!
تا کسی او را نبیند...
چرا که بعد دیدارش خیلی ها گفتند
نقی خداست...
از دیوار بی سرو صدا آمدیم پایین
چشم چشم را نمی دید
در آن تاریکی و ظلمت محض
ناگهان کسی صدایم زد
"سعید
کمی صبر کن
تا شمعی بیاورم"
لحظاتی بعد، جلوی پایمان روشن شد
شمع به دست خودش بود
امام نقی...
مزاری برای کوچکترین سرباز
آب می زند بیرون با اینکه
عمق قبر، عرض شش ماهه ای است.
و دکترها عاجز از درمان.
مادرش برای شفا
نذر می کند
نذر امام هادی...