" اینجا
یکی هم اینجا
اینجا را یادتان رفت"
تیر اندازها نگاه بهم می کنند متحیر
خدایا حسین چه می گوید؟
بیچاره ها نمی دانند دارد
سوغاتی می برد برای خدا
هرچه زخمی تر بهتر...
" اینجا
یکی هم اینجا
اینجا را یادتان رفت"
تیر اندازها نگاه بهم می کنند متحیر
خدایا حسین چه می گوید؟
بیچاره ها نمی دانند دارد
سوغاتی می برد برای خدا
هرچه زخمی تر بهتر...
وقتی به دستش کرد
به رازی پی برد...
این انگشتر فقط به دست حسین می آید
چنین شد که فکری شوم از خاطرش گذشت.
برای فروش ،نیاز دارد به انگشت...
پس خجرش را بیرون کشید...
تو جان کوفیان را بگیر
حسین و اصحابش با من...
و خدا خود قبض روحشان کرد!!
حوصله نداریم
حسین برایمان منبر برود!
تو او را کشتی.
کابوس شبهایش شده
لبخند اخرت.
و هیچ کس امیدی ندارد به حیات دوباره اش
می گویند گروه خونی دین نایاب است
چنین شد که حسین خونش را اهدا کرد!