عشقت، بازنشستگی ندارد
با افتادن از چشمان تو
تفسیر شد.
پس بخند
دل شکوفه ها
برایت لک زده...
یکی است...
بیا ما هم
یکی شویم.
پاچه های شلوارت را زده ایی بالا
با آن سطل آبی
داری بیرون می ریزی...
عشق مرا...
غر می زنی زیر لب
"امان از این عشق های آبکی..."
وقتی قرار است
تو را به صلیب کشند...
لحظه ی باشکوهی است
مسیح من.
مرا انداخت در جعبۀ
اسمای متبرکه...!
قید همه را خواهم زد
فقط صبر کن و ببین...!
روزی کار مان
به طلاق عاطفی بکشد.