"بیا برای هم بمیریم..."
با عجله گفتم "اولم"
و قبل از آن
تو برایم جان داده بودی...!!
"بیا برای هم بمیریم..."
با عجله گفتم "اولم"
و قبل از آن
تو برایم جان داده بودی...!!
حتما از تو یاد گرفته
که طعمه هایش را
با بغل کردن
خفه می کند!!
تازه فهمیدم باید گذشته را می ساختم
نه آینده را...
پی نوشت:
حیف !
چقدر دیر رسیدم به این حرفها...
حالا جز دسته گلی و شیشه ایی گلاب
برای شستن مزارت
کاری از دستم برنمی آید...!
دیدن توست ،بالای مزارم...
خواستی گذشته ها را جبران کنی...
قبرستان پیدایت نشود
"این فاصله ها قاتل من است..."
جوابت را دادم با لبخندی تلخ
پرسیدی وگفتم
به وقتش خواهم گفت از راز لبخند....
حالا که چند ماه است سراغی نگرفته ایی
جوابت را گرفتی!!