احترام نمی گذاشتند
می گفتند فقط سرمایه دارها لایق احترامند و تو فقیر
حتی تهدیدش کردند به سنگسار شعیب پیغمبر را!
احترام نمی گذاشتند
می گفتند فقط سرمایه دارها لایق احترامند و تو فقیر
حتی تهدیدش کردند به سنگسار شعیب پیغمبر را!
-----------------------------------------------------------------
داستان تکرار شد
او می گریست تا نابینایی
و خدا بینایش می ساخت
ای شعیب
گریه ات برای بهشت است؟به تو دادم
از ترس دوزخ است؟بر تو حرامش کردم
گفت خدایا نه بهشت نه دوزخ
از شوق لقا و رسیدن بتوست
فرمود خدا:
حال که چنین است
خدمتکارت می کنم ده سال پیامبرم موسی را!
زکریا میخواست موعظه کند بنى اسرائیل را...
خوب همه جا را نگاه می کرد
نامى از بهشت و دوزخ نمی برد.
اگر او بود...
او کسی نبود جز یحیی
هر گاه یاد حسین میکرد
گریه امانش را می برید
و نفس نفس
هق هق...
زکریا چنین بود
خدایا مرا نیز چو او کن
اما مربی هارون است
از نامش که بپرسی
می گوید:
موسی!
از علم و کتیبه بود
کشتی نجاتش روضه حسین بود
والسلام
چرا که یاداور بهشتی زمینی بود
که آدم از آن اخراج شد...