دست ها جای خود
پاهایش را
هم.
دست ها جای خود
پاهایش را
هم.
قلم کنند دستانش را
تا روایت غربت حسین نوشته شود...!
میگفت "قلم از من
دواتش قنداقه ی
علی اصغر...!!
حتی حواسش نبود
دستانش نیستند...
بعد ریخته شدن آب هم
آنقدر ناراحت....
که باز فرصت نکرد
سراغی بگیرد از بازوانش...
فقط وقتی حسین امد بالای سرش
می خواست دست به سینه ، سلام دهد
که تازه فهمید
دستانش نیستند...!!
گردن بند اسبش!!
اسب که سرش را پایین می آورد
روی زمین می خورد سر عباس!!!
شاید می خواسته عباس
کوفی ها دق و دلی شان را
روی او خالی کنند
تا حسین کمتر آسیب ببیند!!
میخواست صدا بزند
"جوانان بنی هاشم بیایید"
که یادش افتاد...
جوانی نمانده دیگر...
شاید اینجا صدا بلند کرده باشد
بر هل من ناصر ینصرنی؟
یعنی کسی کمک نمی کند
عباس را به خیمه ها برسانم؟!
مشک را به سینه ی عباس،
و شش ماهه را به سینه حسین دوختند....
"حسین سینه ام تنگ شده است"
چهار هزار تیرانداز نسخه می پیچند
می خواهند راه نفس عباس را باز کنند
کسی خبر شهادت عباس را داده بود
تا قیامت کسی کشته شدنش را
باور نمی کرد!