تبرکی آن را به محاسن کشیدی
چرا که خدا خونش را
به امانت گذاشته، در رگ های تو حسین جان
تبرکی آن را به محاسن کشیدی
چرا که خدا خونش را
به امانت گذاشته، در رگ های تو حسین جان
دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
خود را روی زمین می کشد...
تو بخوان سینه خیز!
شاید می خواسته خود را برساند
کنار علی اکبرش
حسین!
مزاری برای کوچکترین سرباز
آب می زند بیرون با اینکه
عمق قبر، عرض شش ماهه ای است.
که نگذاشتند با سه شعبه!
حرمله می گفت
"می خواست با اب دهان کودک
رفع عطش کند حسین"