تنت را لگد مال کنند
پس چشم اسبها را بستند...
تنت را لگد مال کنند
پس چشم اسبها را بستند...
فراری در کار نبود
به سمت چون تویی باید دوید
وگوشواره ها چون دستان عباس یکی یکی...
در پاییز نبودنت سقوط می کنند.
صدا می زد :
آب...
گمان کردند تشنه ی آب است حسین
کاش می فهمیدند
دنبال بهانه ای بود برای شفاعتشان....
حق بده به کوفیان
که محو زیبایی ات شده باشند
یا حسین.
حسین را آنگونه می کشند
و خدا فقط نظاره می کند...
" اینجا
یکی هم اینجا
اینجا را یادتان رفت"
تیر اندازها نگاه بهم می کنند متحیر
خدایا حسین چه می گوید؟
بیچاره ها نمی دانند دارد
سوغاتی می برد برای خدا
هرچه زخمی تر بهتر...
وقتی به دستش کرد
به رازی پی برد...
این انگشتر فقط به دست حسین می آید
چنین شد که فکری شوم از خاطرش گذشت.
برای فروش ،نیاز دارد به انگشت...
پس خجرش را بیرون کشید...
تو جان کوفیان را بگیر
حسین و اصحابش با من...
و خدا خود قبض روحشان کرد!!