با علم به شهادتش
به کربلا می برد اهل و عیالش را..
چرا؟
"
گفتم "مگر جای امن تری بود برایشان...
جز در رکاب حسین؟"
با علم به شهادتش
به کربلا می برد اهل و عیالش را..
چرا؟
"
گفتم "مگر جای امن تری بود برایشان...
جز در رکاب حسین؟"
راز این سه روز /روی خاک بودنت/ این است
از این منظره/سیر نمی شود/ خدا
احساسی می گوید/تا بیعت نگیرند از او ،بعد شهادت
دستانش را مشت کرده بود حسین!
وقتی نتواستند روی تو قیمت بگذارند...
هرکس تکه ای کند از تو،
حسین جان
و شکستن طلسم های معاویه ...
یک راه بیشتر نبود، انهم
زمینه ی اسارت زینب را
فراهم کردند
و لازمه ی اینکار بود
شهادت حسین
پس او لباس شهادت را به تن کرد
و زینب لباس اسارت را
قاتلین حسین را می دیدند!
و خدا که اصرار به خلقت داشت...
حسین و اصحابش را
رفت و آمد از مسیر بدنت..
چرا که به جای صدای شکستن استخوان ها
از بند بند جسم شریفت
می شنیدند
سبحان الله!
تا برایمان می گفتند از کربلا...
به آتش کشیدن، خیمه ها را...
قرارشان این بود
به آتش کشیدن حسین...
اینجا بود که دخترانش
به گوش کردند دوباره
گوشواره ها را
و پا به فرار گذاشتن
تا به بهانه ی غارت
حواسشان را پرت کنند...