از بس کریم بود
گفت عمود آهن را
"بفرما...!
جای شما
روی سر ما..."
قنوت تو
رد خور نداشت
استجابتش
برای همین
اول دستان تو را
نشانه گرفتند
بعد نوبت
به مشک رسید
تا سرش را
مثل سایر شهدا
روی دامن نگیری
عمود را وارد
معرکه کردند....
یک لحظه از حسین
چشم بر نداشت عباس
تا کوفیان سهم نگاهشان را
بردارند با تیرهای در کمان..
هر شب سکینه
خواب دو دست می بیند
با ناله می پرد از خواب
"با همین دستها
بی دست کردم
تو را عمو..."
آن همه فرات...
اما تمام تیرها
تشنۀ آبِ مشکت بودند...
مشک و آب و سقا...
چنان از خود بی خودشان کرد
که دیگر یادشان رفت سکینه را....
عمان سامانی:
بس فرو بارید بر او تیغ تیز
مشک شد بر حال زارش اشک ریز
هر چه داشت داد
پیش خود می گفت
برای برادر شدن با حسین
بیش از اینها باید عباس...!
گفتند
کوتاه می کنیم
دستش را
از دامان حسین...!
و تو به خروش آمدی
والله ان قطعتم یمینی
انی احامی ابدا عن دینی