دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
دست و پایش می لرزید...
می گفتند"حسین با لبخندش
چنان زل می زند به ما،
گویا آمده ایم یاری اش..."
برای همین نفر آخر
صورتت را به زمین گذاشت
تا...
از دیوار بی سرو صدا آمدیم پایین
چشم چشم را نمی دید
در آن تاریکی و ظلمت محض
ناگهان کسی صدایم زد
"سعید
کمی صبر کن
تا شمعی بیاورم"
لحظاتی بعد، جلوی پایمان روشن شد
شمع به دست خودش بود
امام نقی...
مزاری برای کوچکترین سرباز
آب می زند بیرون با اینکه
عمق قبر، عرض شش ماهه ای است.
که نگذاشتند با سه شعبه!
حرمله می گفت
"می خواست با اب دهان کودک
رفع عطش کند حسین"
روی مرکب باشد
تیرها به ذوالجناح می خورد
خودش را زمین انداخت.
به گردنش زدند!
از خدا خواسته بود
شبیه بابا پر بکشد حسین...
پی نوشت:
فرقش را شکافته یافتند قبل از آن
نگاهش کرد
برای محتضر /سخت است حرف زدن/ بانفس/ شمرده و ارام گفت:
"دلم نمی آید / بسوزی در آتش دوزخ
برو / حیف است / دلم می سوزد / برو"
گریه امان نداد کوفی را
" در قتلگاه،به قصد سرت امدم،
غم مرا می خوری ، حسین"
...پی نوشت:
و تاریخ از شهادتش پیش روی حسین حکایت دارد!
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:438