صفورا
دختر شعیب بود همسر موسى
فریبش دادند و با وصی خدا جنگید
لشکرش یکصد هزار نفر
شکست خورد و شد اسیر
یوشع آزادش ساخت و فرمود:
در ان دنیا شکایت می کنم از تو به موسی
صفورا گفت
حتى بهشتی شوم خجالت می کشم در چهره پیغمبر خدا نگاه کنم
و چقدر این داستان شبیه داستان عایشه است بانی جنگ جمل!!
می نشستند در کمین
هرکس قصد داشت ایمان بیاورد به شعیب
تهدیدش می کردند به مرگ
آب آشامیدنی نداشتند از گرما
و سپس ابری سیاه
و صاعقه ها ی آتش
همه را سوزاند
شعیب را اخراج کرده بودند از سرزمینشان
سپس مدّتى غایب شد
بازگشت، اما این بار جوان!
و باز دعوت کرد به خدا
آنها گفتند: پیر بودى گوش نکردیم
حالا حرف یک جوان را گوش کنیم؟؟
موسى به شعیب جواب داد
از بودن که هستم،
امّا می ترسم
مهمان نوازیت در برابر سقایی ام باشد
کاری که را که برای رضاى خدا انجام دادم
عوض نخواهم کرد با تمام طلاهاى زمین
فریاد می زد: کم فروشی نکنید
و...
و نادیده گرفتند حرف هایش
تا بپا شد زلزله ای بزرگ
و
همگى عذاب
فَأَصْبَحُوا فِی دِیارِهِمْ جاثِمِینَ
راوی سوره هود آیه 94
یک بار اهل مدین
و
یک بار اصحاب ایکه.
پی نوشت:
حضرت شعیب
بزرگان قوم تهدیدش کردند
اگر به دین آبا واجدادیمان بر نگردی
از شهر اخراجت می کنیم شعیب
60 هزار خوب
همه عذاب شدند
فرمود خدایا خوبان چرا؟
ندا آمد شعیب
خوبان با بدان ساختند و
خشمگین نشدند از گناه!
