پرسید

"شهاب باران دیشب را دیدی؟!"

با تبسم گفتمش

"بگو بوسه باران دیشب را"

حیرت زده نگاهم کرد!

خواستم زیاد خماری نکشد

زود ادامه دادم

"خدا بوسه هایش را

 بر کف دست می زند

و  آرام فوت می کند سمت ما

این بوسه ها را

"شهاب" می گویند...!

با شیطنت گفت

"پس چرا وسط آسمان یکهو

غیبشان می زند!!

به آرامی گفتم:

"چون می بیند همان دم

ما دنبال بوسیدن

غیر اوییم!"