روزهای ملاقات

با این زندانی هوی و هوس

فقط اوست

که مثل همیشه

می آید دیدنم...

نه با یک پلاستیک کمپوت و بیسکویت...

وقت خداحافظی دستم را فشار می دهد

هنوز لبخند قشنگش در خاطرم مانده

آرام می گوید:

"آن بیرون هنوز چشم به راه تو نشسته ام"

و من روزی هزار بار با خود تکرار می کنم

و دیوار سلول را خط خطی

"من چه دارم مگر

که به پایم نشسته خدا؟! "